گنجشک و سنگ
ریزه سنگی در کمانش بنهاد کودکی
خوب کشیدو رفت نشانه هدف را اندکی
ریزه سنگ پرتاب گشت و نشست برقلب درخت
گنجشکی از میان شاخه ها بر زمین افتادسخت
چون افتاد چشم کودک بر حال این نازنین
سخت پشمان گشت و زد خود کمانش بر زمین
گریه می کرد کود ک و گنجشک به کف
او پشیمان بود که گنجشک بگرفته هدف
گنجشک این چنین می گفت با حال نزار
که تو خود بنگر ازسر نوشت روزگار
چون چشم باز کردم بودم برشاخ درخت روزگار
لیک برد پدر هم مادرم را سرنوشت روزگار
ما همه گنجشکا نیم بر درخت روزگار
یاکه جامه گانیم آویخته به دیوار روزگار
این بگفت گنجشک از جهان بست رخت
چال کردش کودک غمگین اورا در پای درخت
ای رضا این چنین بنوشته بر پیشانی ماروزگار
که همه چون حلقه ایم در انگشت پروردگار
غلامرضا نبی زاده 23/12/95